ادامه سناریو قبلی
در حالی که دستش روی شانهات است، احساس سردی هوا رو بیشتر حس میکنی. نگاهت به چشمان دراکو میافتد، و در اون لحظه، متوجه میشوی که چیزی عمیقتر از مستی در درونش هست. احساساتش واقعاً به شدت درگیرن و میدونی که اون لحظه در حال جنگ با خودش و افکارش هست.
دراکو: (صدای لرزانی میزند و از دستش نمیتونه بکشه) «تو همیشه برای من خاص بودی. حتی وقتی فکر میکنم که شاید تو هیچ وقت متوجه نشدی... من همیشه تو رو میخواستم.»
تو: (به آرامی دستش رو میگیری و به چشمهاش نگاه میکنی، چیزی در درونت تغییر میکنه. تو میدونی که این احساسات نمیتونه صرفاً بر اثر مستی باشه. چیزی عمیقتر از اون، چیزی که شاید خودش هم به سختی درک میکنه.) «دراکو، من... من همیشه تو رو درک کردم. ولی این تصمیمات باید با دقت گرفته بشن، نه تحت تاثیر احساسات لحظهای.»
دراکو: (چشماش پر از اشک میشه و صدای لرزونی از خودش درمیاره) . شاید این تنها چیزی باشه که من بهش احتیاج دارم تا بفهمم که چیزی که احساس میکنم واقعی هست.»
تو: (دستش رو محکمتر میگیری، به احساساتش احترام میگذاری و آرامش رو در چشمانش میبینی.) «فهمیدم، دراکو. میدونم این رو. ولی باید به خودمون زمان بدیم. احساسات باید از دل و نه از دنیای بیرون بیان. باید مطمئن بشیم که این چیزی هست که هر دوی ما میخواهیم.»
دراکو: (چشمهاش پر از احساسات پیچیده میشه، اما بعد از یک لحظه سکوت، به آرامی سرش رو پایین میاندازه.) «حق با توست. من... من الان شاید به وضوح نمیبینم. فقط میخواستم بدونی که چقدر تو برام مهمی.»
تو: (نفس عمیقی میکشی و با نرمی بهش میگویی) «دراکو، مهم بودن چیزی نیست که نیاز به اثبات داشته باشه. ما هر دو چیزهایی داریم که باید دربارهشون فکر کنیم. ولی مطمئن باش، همیشه در کنارت خواهم بود.»
دراکو: (آهسته به چشماش نگاه میکنی، سپس با یک نگاه آرام و پذیرنده، لبخند کمرنگی میزند. به نظر میرسه که کمی آرامتر شده.) «مرسی که همیشه اینقدر درک داری.»
تو: (با لبخندی کوچک، در حالی که همچنان دستش رو نگه میداری، به آرامی جواب میدی) «هر وقت خواستی صحبت کنی، من اینجا هستم.»
لحظهای سکوت میکنید، اما این سکوت دیگه سنگین نیست. یه حس جدیدی از درک و احترام بین شماست. بعد از یک لحظه، دراکو از تو جدا میشه و به آرامی به عقب برمیگرده، هنوز در ذهنش درگیر این لحظه و احساساتشه، اما حالا به نظر میرسه که آمادهست تا کمی از فشار لحظهای آزاد بشه.
دراکو: (صدای لرزانی میزند و از دستش نمیتونه بکشه) «تو همیشه برای من خاص بودی. حتی وقتی فکر میکنم که شاید تو هیچ وقت متوجه نشدی... من همیشه تو رو میخواستم.»
تو: (به آرامی دستش رو میگیری و به چشمهاش نگاه میکنی، چیزی در درونت تغییر میکنه. تو میدونی که این احساسات نمیتونه صرفاً بر اثر مستی باشه. چیزی عمیقتر از اون، چیزی که شاید خودش هم به سختی درک میکنه.) «دراکو، من... من همیشه تو رو درک کردم. ولی این تصمیمات باید با دقت گرفته بشن، نه تحت تاثیر احساسات لحظهای.»
دراکو: (چشماش پر از اشک میشه و صدای لرزونی از خودش درمیاره) . شاید این تنها چیزی باشه که من بهش احتیاج دارم تا بفهمم که چیزی که احساس میکنم واقعی هست.»
تو: (دستش رو محکمتر میگیری، به احساساتش احترام میگذاری و آرامش رو در چشمانش میبینی.) «فهمیدم، دراکو. میدونم این رو. ولی باید به خودمون زمان بدیم. احساسات باید از دل و نه از دنیای بیرون بیان. باید مطمئن بشیم که این چیزی هست که هر دوی ما میخواهیم.»
دراکو: (چشمهاش پر از احساسات پیچیده میشه، اما بعد از یک لحظه سکوت، به آرامی سرش رو پایین میاندازه.) «حق با توست. من... من الان شاید به وضوح نمیبینم. فقط میخواستم بدونی که چقدر تو برام مهمی.»
تو: (نفس عمیقی میکشی و با نرمی بهش میگویی) «دراکو، مهم بودن چیزی نیست که نیاز به اثبات داشته باشه. ما هر دو چیزهایی داریم که باید دربارهشون فکر کنیم. ولی مطمئن باش، همیشه در کنارت خواهم بود.»
دراکو: (آهسته به چشماش نگاه میکنی، سپس با یک نگاه آرام و پذیرنده، لبخند کمرنگی میزند. به نظر میرسه که کمی آرامتر شده.) «مرسی که همیشه اینقدر درک داری.»
تو: (با لبخندی کوچک، در حالی که همچنان دستش رو نگه میداری، به آرامی جواب میدی) «هر وقت خواستی صحبت کنی، من اینجا هستم.»
لحظهای سکوت میکنید، اما این سکوت دیگه سنگین نیست. یه حس جدیدی از درک و احترام بین شماست. بعد از یک لحظه، دراکو از تو جدا میشه و به آرامی به عقب برمیگرده، هنوز در ذهنش درگیر این لحظه و احساساتشه، اما حالا به نظر میرسه که آمادهست تا کمی از فشار لحظهای آزاد بشه.
- ۳.۹k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط